حکایتهای پند آموز
⚜حکایتهای پندآموز⚜
✍گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید
? تذكرة الاولياء، عطار نیشابوری
کانال جامع قرآن کریم??????????
??????????????????
حکایتی جالب در مورد غفلت
حکایت غفلت، حکایت آن سه فیلسوفی است که در ایستگاه راه آهنی منتظر ورود قطار بودند. آنها آنقدر گرم بحث و جدل بودند
که غافل از ورود قطار شدند. لحظه ای که قطار خواست ایستگاه را ترک کند دو نفر از آنها با عجله خود را به درون قطار رساندند.
نفرسوم اما که خیلی هم عجله داشت نتوانست سوار شود. از بس که ناراحت بود گریه میکرد، باربری که ماجرای آنها را از نزدیک
مشاهده کرده بود به وی نزدیک شد و به او دلداری داد وگفت خدا را شکر که حداقل دونفر از شما سوار قطار شد. فیلسوف به
جا مانده گفت: مشکل همین جاست. آن دو نفر برای بدرقه من آمده بودند من ماندم و آنها رفتند. مطمئناً آنها هم در قطار
دارند مانند من گریه می کنند. بله قطار زندگی در حرکت است چه سوار بشوی یا نشوی آن می رود وغفلت از آن قابل جبران نیست.