#خاطره ای از شهید جبار عراقی
چند مدت پیش سر مزار جبار یک جوانی دیدم سر مزارش به شدت گریه می کند.
گفتم تو جبار را می شناختی؟ جوان که خوش سیما و با محاسن بود، گفت: خانم عراقی ما هر پنجشنبه سر مزار شهید می آییم و آب و گل می کاریم و خاک مزارش را می بوسیم. گفتم چرا؟
جوان گفت:من یک لات خیابان بودم و یک روز با موتور دم در حوزه بسیج رفتم و داد و بیداد کردم و الکی با عربده و صدای بلند گفتم: هی بچه بسیجی ها من می خواهم رئیستان را ببینیم و شروع به ناسزا گفتن به بسیجی ها کردم.
بعد گفتند: حاجی دارد می آید و نگاه کردم دیدم شهید عراقی خنده کنان آمد و گفت: جوان چی شده است؟
من هم گفتم می خواهم بسیجی شوم {با حالت تمسخر!!} شهید عراقی دست من را گرفت و برد تو حوزه بسیج و گفت: تو از الان معاون من و رئیس دسته عملیاتی هستی! باورم نمی شد گفتم این همه نیروی خوب و بسیجی است چرا من رو گذاشتی معاون خودت؟
شهید عراقی رو کرد به من گفت: بهتر از تو نداریم! از فردا من شدم معاون شهید عراقی! فردا که رفتم بهش گفتم من نمی توانم چون من اصلاً نماز خواندن بلد نیستم! شهید عراقی گفت: تو وقت نماز بیا اتاق من و من به بقیه
می گویم تو پیش من نمازت را خواندی و این طور آرام آرام من بسیجی شدم و نماز و و همه چیز را یاد گرفتم و الان یک زندگی خو ب و شرافتمندانه دارم.
#سردار جبار عراقی
#به روایت همسر
#خاکریز-خاطرات
#قرار گپ و گفت بچه های بسیجی ، بعد از نماز مغرب و عشا بود . در مسجد می ماندیم و دور هم حلقه می زدیم و با هم صحبت می کردیم . بیشتر صحبت ها درباره مسائل سیاسی روز بود . بعد از یکی از همین جلسات بود که عباس از من درباره رشته تحصیلی ام سوال کرد . وقتی جواب دادم که رشته ام کامپیوتر است ، از ضرورت مطالعه در حوزه علوم انسانی گفت :《رشته کامپیوتر شاید در زندگی فردی و اجتماعی ما تاثیر کمتری داشته باشد . اگر فقط کامپیوتر بخوانی باید همیشه روی صندلی بنشینی. در فرصت مناسب، یکی از رشته های علوم انسانی را هم بخوان . اگر علوم انسانی بخوانی ، جامعه ات را بهتر می شناسی !》
?به نقل از: شایان امجد
دوست شهید?
?بر گرفته از کتاب
” لبخندی به رنگ شهادت “
?فصل چهاردهم : مطالعه و علم پژوهی
#خاطرات-شهدا
#خاطرات_شهید
چنان با #شهدا عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت:
“من با شهدا راه مےروم
غذا مےخورم و مےخوابم
و این آسایشے ڪه برای من شهیدان بوجود آورده اند هرگز نخواهم گذاشت پرچـم #یامهــدی_ادرکنے، آن ناله های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند…”
#حاج_عباس_عبدالهے همــواره در سخنرانے هایش میگفت: “جسمم را به خاڪ و روحم را به خـدا و راهم را به آیندگان مے سپارم ”
جزو بهترین تڪ تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب مےکرد چه آن زمان که فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان(عج) لشڪر عاشــورا بود و چه زمانے که بعد از بازنشستگے نشستن را بر خود حرام کرد و راه سوریه در پیش گرفت…
منبع: کتاب مدافعان حرم، خاطرات #شهیدجاویدالاثرعباس_عبداللهی?
#خاطره
?حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا…
شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج)…
?می گفت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه… گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد….
?بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب…
دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد.
گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه!
گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ!
گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟
گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده.
روی آسـتین جاے یک پارگے بود.
گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟
گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته.
هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!
#شهید_علی_ناظمپور(کاکاعلی)
سمت: فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ)
#هَــواے_تُــو…
#شهادت
? 』
# شهید-مصطفی-صدر زاده
#چند_لحظه_عاشقے ?
#خاڪریز_خاطرہ_ها ?❤
بعضی آقایان وقتی وارد خانه میشوند و محیط خانه را نامرتب میبینند یا متوجه میشوند که غذا آماده نیست، اعتراض میکنند.
مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچهداری نمیتوانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد میشد از او عذرخواهی میکردم.
از ته قلبش ناراحت میشد و میگفت: «تو وظیفهای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفهای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم».
بعد با خنده به او میگفتم: «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟».
مصطفی هم پاسخ میداد: «وظیفه تو فقط تربیت بچههاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام میدهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد».
زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود.
#شهید_مصطفی_صدرزاده?