#تار و پود لباست،از جنس ردای رسالت است.
تار و پود لباست، ازجنس ردای رسالت است
لباسی را خدا بر قامت تو پسندید که شبیه ترین تار و پودها به ردای رسالت بود.
با سینه ای که رازدار علم و اشارت، با صبری از جنس صبر رسولان و با شمشیری به نام قلم، رهسپارکارزار خویش شدی و تو را «معلم» نامیدند… . دشمن لحظه های نبرد تو، از نسل سیاه ابلیس بود و نامش جهل… .
پای مکتب تو طفل گریز پای بی قرار، در سایه سار دانسته های مهربان تو، آرام و قرار می گیرد و چارچوب بایدها و نبایدهای ناگزیر دانش می نشیند و می آموزد.
تو از لحظه لحظه های هستی خویش، در کام کویری دل او، جرعه می فشانی و یک تنه، ذهنش را شخم می زنی، بذر می پاشی و از صحرای لم یزرع، باغ به بار می آوری.
واژه انسان اگر در مکتب تمدن تو نمی نشست، به هیچ دستاویز بلند مرتبه ای راه نداشت .
دل ندانسته اگر بی بضاعتی جهل خود را به تو اقرار نمی کرد و تو دست های تهی اش را در دست لبریز خویش نمی پذیرفتی، آدمی هیچ معنایی را نمی آموخت؛ حتی بندگی در آستان پروردگارش را.
حدیث «سعی» تو را با لهجه تسبیح باید گفت. تو را باید به تقدیس صدا کرد که معیار اعتقاد و سنجش فهم و ادراک بشر هستی .
اگر دست ها، آیین سجده را فرا می گیرند، اگر زبان ها می آموزند که چگونه به تکبیر کردگار، خویش را ابراز کنند، اگر ایمان نو ظهور، ریشه می دواند و پا به پای کودکی می بالد و قد می کشد، اگر دانش، شوق سراسیمه ای می شود و در سینه، کبوتر وار، آرزوی پرواز به هر چه بالا دست را دارد، اگر تجربه ها به شعور و شور و کمال بدل می شوند، همه از محضر فراگیر توست . در سایه نفس های تو- این آموزگاران همیشه - «انسان»، مهیا می شود و راه زندگی را در پیش می گیرد .
تو بمان!
نخستین بار، خدا از نام خویش، نام تو را آفرید . از رسالت برگزیدگان خویش، سهم شانه های بردبارتو قرار داد. فانوس شبانه روز علم را در دست هایت نهاد و تو را روشن گر جاده های هستی رقم زد.
تو ناگزیری از این خطیر بی پایان . تو گماشته پروردگاری، فراروی آدمیان نابلد…
واژه واژه آموزه های سبز تو، آنچه از لب های دانشمند تو می ترواد و برگ برگ آنچه به دل ها می آموزی، دست های دعایی بی وقفه اند تا منزلت بلند بالای تو را نزد پروردگار، والاتر کنند. پس در این مسافت دشوار، صبور بمان و در جاده ها جاری شو و راه روشن کن که خداوند، تو را به رستگاری نزدیک، رهسپار می کند .
تو بمان، تا هیچ حدیث خداگونه ای ناگفته نماند!
تو بمان، تا هیچ تاریک بی روزنی از نسل جهل، در دل ها ادامه نیابد!
نویسنده:سودابه مهیجی
#افسوس-منهم-شجاع-نبودم
#داستانک?
معلم به بچه ها گفت :
” تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟
بهترین متن جایزه داره “
یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تو اقیانوس با کوسه ها شنا میکننه
یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن . و…
هر کی یه چیزی نوشته بود اما
این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود :
” شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن…نه سنگ قبرشونو…!!! “
قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید.به همراه زمزمه ای …
افسوس منهم شجاع نبودم…
#یک-با-یک-برابر-نیست...
?معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است….
یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت:
آقا اجازه یک با یک برابر نیست…
معلم که بهش بر خورده بود گفت:
?بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست… اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت….
?دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت:
?آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه…. شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه….
?چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم….
?محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم….
?شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم…
?حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و…
?معلم اشکهاش و پاک کرد و رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت…
یک با یک برابر نیست
#عجیب ترین معلم دنیا
? ??به بهانهی بازگشایی مدارس
??عجیب ترین معلم دنیا بود!
چون عجیب ترین امتحان های دنیا رو می گرفت…
هر هفته وقتی امتحان تموم می شد،برگه ها ی آزمون رو نمی گرفت!
می گفت خودتون تصحیح کنید اونم نه تو کلاس،
بلکه تو خونه،دور از چشم خودش…!
اولین باری که برگه ی خودم رو تصحیح کردم سه تا سوال رو غلط جواب داده بودم؛
نمی دونم ترس بود یا عذاب وجدان،
هر چی بود نذاشت جواب های غلط رو درست کنم و به خودم بیست بدم!
فردای اون روز وقتی بقیه ی بچه ها برگه های امتحانشون روتحویل دادن فهمیدم همه بیست گرفتن!همه بیست گرفتن به جز من؛
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم؛
بهم می گفتن خب مثل ما جواب هایی که غلط نوشته بودی رو درست می کردی تا بیست بگیری!
ولی من نمی خواستم خودم رو گول بزنم؛
نمی خواستم چشمام رو به روی اشتباهاتم ببندم؛
??گذشت و گذشت تا امتحان اصلی رسید؛
همون که نمره ش می رفت تو کارنامه،امتحان که تموم شد…معلم برعکس همیشه برگه ها رو جمع کرد وگذاشت تو کیفش!
چهره ی هم کلاسی هام دیدنی بود؛
رنگ و روشون پریده بود و ناراحت بودن؛
اونا فکر می کردن این امتحان رو هم خودشون تصحیح می کنن و با درست کردن جواب های اشتباه به خودشون بیست میدن!
??ولی این بار فرق داشت،
این بار قرار بود حقیقت مشخص بشه؛
چند روز بعد وقتی معلم نمره ها رو خوند…
بهترین نمره کلاس رو گرفته بودم!
چون تنها کسی بودم که از خودم غلط میگرفتم؛وچشمم رو روی اشتباهاتم نمی بستم.
??زندگی ما پر از امتحان های کوچک و بزرگه؛
خیلی از ما آدما تو زندگی،
آنقدر چشممون رو به روی اشتباهاتمون می بندیم…
و خودمون رو فریب میدیم که:
باورمون میشه هیچ مشکلی نداریم ونُمرَمون بیسته!
ولی یه روزیکه خودمون به خودمون نمره نمیدیم؛
یه روز برگه مون میوفته دست معلم آسمون ها،
اون روز خیلی چیزا مشخص میشه…
و نمره ی واقعی می گیریم؛
راستی،تو امتحان زندگی چه نمره ای میگیریم؟!
#طاها
@modafean_313
?????????
____???____