#قسمت-ششم"
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_ششم
? #مصطفی قرآن را جلویش باز کرده بود.
ضبط روشن بود و او داشت همراه #شحات_انور قرائت می کرد. یکهو صدای شحات گم شد و صدای دیگری شروع شد.
صدای #محسن بود! داشت از شحات تقلید می کرد.
? اخم های مصطفی رفت توی هم. کارد می زدی خونش در نمی آمد. توی سرش این فکر ها دور برداشت :
?این بچه نمی دونه این نوارها رو با هزار سفارش و دوندگی گیر میاریم؟ صدای خودش رو روی صدای شحات انور ضبط کرده که چی؟؟!…
همین چیز ها داشت توی دلش قُل می زد که کم کم اخم هایش باز شد .
تازه فهمید #محسن عجب قرائتی کرده! بچه سه ساله همه قواعد تجوید و صوت و لحن را رعایت کرده بود! بی آنکه از کسی یاد گرفته باشد!
? بعد که از محسن علت کارش را پرسید، فهمید او اصلا نمی دانسته دکمه را اشتباه زده و صدایش ضبط شده. بد هم نشد.
سالها بعد که #محمودشحات_انور، پسر استاد شحات مهمان خانه شان شد با شنیدن این نوار، از #استعداد عجیب محسن حیرت کرد.
اما آن وقت دیگر #محسن نبود …
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#قسمت-سوم
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سوم
? #ملیحه عروس تازه بود.
وقتی #محمدمهدی می رفت سر ِکار تنهایی اش را با انجام کار های خانه از سر می گذراند.
خودش را مشغول می کرد تا برنامه مورد علاقه اش شروع شود.
قرائت جواد فروغی …
پسر بچه خوش صدا و خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان ها افتاده بود.
زمان برنامه را از حفظ شده بود. رأس ساعت خودش را می رساند جلوی تلویزیون و می نشست.
مجری با جواد خوش و بش می کرد و بعد می خواست که قرائتش را شروع کند.
? وقتی #آیات_خدا با صدای پُر و شش دانگ جواد طنین پیدا می کرد، دل آدم می لرزید.
ملیحه قرائت خوب را می شناخت. با تلاوت مادربزرگ، اوج و فرودهای بجا را شناخته بود.
از بچگی با خانواده و حالابا محمدمهدی در محافل قرآنی، رفت و آمد داشت.
?جلو تلویزیون به صورت معصوم جواد ِکوچک خیره می ماند وتوی دلش با خدا
گفت و گویی در می گرفت.
از خدا می خواست #بچه هایی روزی اش کند که #قرآن را به همین خوبی برای مردم بخوانند …
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#قسمت-پنجم
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_پنجم
? #محسن، سه ساله بود.
صبحانه اش را که می خورد، می رفت اتاق بچه ها. مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می شد.
? صدای #شحات_محمدانور بود.
باز محسن رفته بود سراغ ضبط برادر هایش. آنقدر با ضبط ور رفته بود که یاد گرفته بود چطور ازش استفاده کند.
یک روز که مامان سر زد به اتاق بچه ها، از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده بود خشکش زد.
❤️ #محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود روی شانه اش و نشسته بود روی یک بالش.
یک #آیه را که شحات می خواند، محسن ضبط را خاموش می کرد و با زبان بچگانه اش از شحات #تقلید می کرد.
? وقتی چشمش به مامان افتاد خنده اش گرفت؛ انگار از قیافیه خودش!
گفت:
من می خوام #شحات_انور بشم!
ظهر که مامان کار های خانه را تمام می کرد، می دید که #محسن هنوز مشغول شحات انور شدن است!
محسن بعد از ناهار استراحت می کرد و باز مشغول ضبط صوت می شد. اسباب بازی هایش خاک می خوردند.
زیاد نمی رفت سراغشان. آدم بزرگ بود از بچگی ..
????????
✍ ادامه دارد ..
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
شادےروح شهدا #صلوات
@mahfeleshahidan
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
-قسمت-دوم
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنے
#قسمت_دوم
? #محسن قبل از اینکه به دنیا بیاید، داشت توی زندگی مادرش جوانه می زد. #ملیحه از وقتی خودش را شناخت،
فکر می کرد هیچ چیز از #حرمت بزرگترها مهم تر نیست.
به مادر بزرگ هایش زیاد احترام می گذاشت.
دعای خیرشان همیشه جلوتر از ملیحه می رفت و درهای بسته را برایش باز می کرد.
❤️ مادربزرگ مادری اش #مفسرقرآن بود و خانه اش محل رفت و آمد خانم های مشتاقِ یادگیری.
مستمعین جلساتش گاهی تا #دویست نفر هم می رسیدند. میزبانی آن همه مهمان توان می خواست.
#پیرزن دیگر از تک و تای سابق افتاده بود. گردو غباری که روی اسباب خانه اش می نشست بهش می گفت:
_ دیگر دوره ات گذشته حاج خانم!
?اما ملیحه کمک حال مادربزرگ بود. دوست نداشت هیچ وقت دوران چیز های خوب سربیاید.
محسن از همان وقت ها توی زندگی ملیحه شروع کرد به روییدن.
☺️ #مادربزرگ وقتی چروک های صورتش به خنده وا می شدند، از ته دل دعا می کرد:
_ الهی بچه هات چراغ دلت باشند ملیحه جان!
سوی چراغ #محسن از همان وقت ها توی زندگی ملیحه تابیدن گرفت.
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#شهید-محسن-حسنی-
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_اول
? مقدمه
دلم گرفته بود. دوتا از خوب ترین هایم آن زمستان از دنیا رفته بودند .
دوست داشتم مرا به حال خودم بگذارند، که گفتند: درباره
?"#محسن_حاجی_حسنی_کارگر “? بنویس.
با او #همشهری ام. قبلا چیز هایی درباره اش شنیده بودم. احساس کردم نوشتن از او، من را از حال خودم، از یاد آن دو نفری که به تازگی از زندگی ام رفته بودند، دور نمی کند.
#حاج_محسن هم یک آدم خوب بود. همه آدم های خوب یک نفر بیشتر نیستند. سر و ته زندگی شان عین هم است؛ رنج می کشند و باز خوب اند.
حرف های دیگران درباره #شهید را که خواندم، دیدم او هم رنج های خودش را داشته.
تا اینجا مثل بقیه آدم ها بود. چیزی که ماجرا را قشنگ می کرد این بود که او “#خوب” بود. آدم های خوب عالم دارند. یعنی همه چیز را خودشان توی زندگی شان چیده اند. نگذاشته اند باد هر خس و خاشاکی را به خانه شان بیاندازد.
فکر اینکه توی این دنیا آدم های خوب زیادی هستند، دل آدم را گرم می کند. فکر اینکه همین الان هزاران هزار آدم ِ لب تشنه دارند مثل #ارباب برای زندگی خوب تلاش می کنند؛
یکی در سوریه، یکی در اداره
، یکی در فامیل یکی در خانواده یکی هم در اتاق دوازده متری اش.
روز های شلوغ و زوّاری، حرم نمی روم .تعطیلات نوروز که به اواسط رسید، رفتم. بعد از زیارت به #بهشت_ثامن سر زدم.
قبر حاج محسن را پیدا کردم.
حوالی قبر دوست ِ شهیدش “امیر دوست محمدی” دفن شده.
? #قرآنی روی سنگ قبر بود. تعجب کردم. چرا زائر قبلی آن را روی رحلی، چیزی نگذاشته بود؟!
برداشتمش که بعدا بگذارم توی قفسه. فاتحه خواندم. همان طور که به قبر دست می کشیدم، احساس کردم آن #قرآن باید همان جا روی زمین باشد؛
روی قلب ِ حاج محسن.
آن را گذاشتم سر جایش …
✍#نویسنده: اعظم عظیمی _ بهار ۱۳۹۶
✍ ادامه دارد ….
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•