#تلنگر
روز عجیبی بود رنگ سرخ قالی که چه عرض کنم پرده و مبل و لیوان هایش هم دیگر برایش رنگ و رویی نداشتند. دوست داشت به اصطلاح بروز باشد و مدل زندگیش را تغییر دهد اما به اینکه چقدر باید زیر بار قرض و قسط می رفت فکر نمی کرد!
آن روز تمام دل مشغولیش شده بود تغییر دکوراسیون منزل.بعد از ظهر بود دنبال کارت ملی اش برای فراهم کردن مقدمات امور بانکی می گشت که لای کتاب گذاشته بود. کارتش را که برداشت جذابیت تیتر مطلب آن صفحه چشمانش را اجبار به مطالعه کرد…
?“به شکمم می گویم صبر کن!”
?روزی مولایمان علی از کنار قصابی می گذشت.
قصاب: سلام امیر گوشت تازه اورده م. اگر می خواهید ببرید.
علی علیه السلام: الان پول ندارم که بخرم.
قصاب: من صبر می کنم پولش را بعدا بدهید.
امام علی ع: من به شکم خود می گویم که صبر کند. اگر نمی توانستم آنوقت از تو می خواستم که صبر کنی!
روی مبل نشست حالا دیگر حرمت سودهای سر به فلک کشیده ی اقساط بانکی و کراهت قرض گرفتن برایش مساله شده بود…
از روی مبل بلند شد تا به کارهای منزل رسیدگی کند در حالیکه کارت ملی اش میان صفحات کتاب باقی ماند…
انگار مبدأ میلش تغییر کرده بود
در مسیر آرامش…?
داستان-ابراهیم-و-مرد-مغرور
در زمان امام محمد باقر (علیه السلام) در ایران در شهر نیشابور، شخصی به نام ابواسحاق ابراهیم بن اَدهم زندگی می کرد که اول حال، امیر بلخ و از صوفیان به نام بود. همه شهر، ابراهیم اَدهم را یک مرد خداشناس و نیکوکار می دانستند.
او با چند نفر از دوستانش برای زیارت خانه خدا به کعبه رفته بود. دور خانه خدا شلوغ بود و همه داشتند دور کعبه می چرخیدند و طواف می کردند. بعضی ها با کفش بودند و بعضی برای احترام بیشتر، بدون کفش و پابرهنه برای طواف آمده بودند. ابراهیم، یک دفعه یکی از ثروتمندان مشهور شهر را دید که سوار اسب شده و با اسب مشغول طواف و زیارت خانه خداست. او از کار مرد ثروتمند خیلی ناراحت شد. و به او گفت: اینجا خانه خداست. تو در اینجا هم دست از غرورت برنمی داری و در محضرخدا هم مغرورانه با اسب، طواف می کنی؟ مرد ثروتمند رویش را از او برگرداند. اما او شنید که یکی از خدمتکارهای مرد ثروتمند آهسته گفت: به او محل نگذارید.
او به شما حسودی می کند. مرد وقتی اوضاع را این طور دید، دیگر چیزی نگفت. زمان حج تمام شد و همه زائران خانه خدا با کاروان هایی که آمده بودند به خانه هایشان برگشتند. آن مرد هم همراه کاروان به طرف شهر خودشان حرکت کردند. در وسط راه، ابراهیم، آن مرد ثروتمند را دید که با پای پیاده روی سنگ های داغ بیابان راه می رفت. از یکی از خدمتکارهای مرد ثروتمند پرسید: چه شده است؟ چرا شما پیاده می روید؟ خدمتکار گفت: ما از کاروان عقب ماندیم و آنها ما را جا گذاشتند و خودشان رفتند. دزدها هم به ما حمله کردند و هرچه داشتیم بردند؛ حتی یک اسب و کمی غذا برای ما نگذاشتند تا به شهر خود برگردیم. ابراهیم با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت.
او رو به مرد ثروتمند کرد و گفت: هرکسی که در محضر خداوند بی ادبی کند و در چنان جای مقدسی که همه پیاده و پابرهنه راه می روند با اسب راه برود، سزایش این است که پاهایش را روی سنگ های داغ بیابان بگذارد. مرد ثروتمند با شنیدن این حرف سرش را پایین انداخت. او فهمیده بود که کارش اشتباه بوده و نتیجه بی ادبی اش را دیده است. ابراهیم وقتی فهمید مرد ثروتمند متوجه اشتباهش شده و از کارش پشیمان است، او را سوار اسب کرد و مقداری غذا به او داد
#تلنگر
?همسر #فرعون
تصميم گرفتــ که #عوض شود ؛
و شُد یکــی از #زنــان والای بهشتــی …
?پسر #نوح
تصميمــی برای #عوض شدن نداشتــ …
غرق شد و شُد درس #عبرتــی برای آیندگان…
? اولی همسر يک #طغيانگـــــر بود
و دومی پسر يک #پيامبـــــر…!!!
? براے #عوض شدن هيچ #بهانهای
قابل قبول نيستـــــ ….
✅اين #خودتــ هستــی که تصميم میگيری
تا عوض بشی
? آدم هم زمانی عوض میشه که پا روی هوای نفسش بذاره…