#ای ماه سر به مُهر سر از سجده بر ندار...
خبرگزاري ايمنا: شهر هزار چهره کوفه آن شب، در غروبی غم بار غوطه ور بود. در شهر بوی خون می آمد. خونی که هنوز در رگهای عدالت می جوشید و سر آن داشت تا دمی دیگر، محراب مسجد شهر را رنگین سازد.
فتنه از چشمان شهلای زنی شیطان صفت، در قلب بی مقدار پسر” ملجم مرادی ” آتش بازی به راه انداخته بود و دستان لرزان او را به پیروی از ابلیس وا می داشت.
علی(ع) آخرین روز روزه داری عمر مبارکش را در منزل دختر دردانهاش به افطار نشسته بود و در مقابل رفت و آمد هراسان او که گویی از راز چهره گلگون پدر در آن شب شوم باخبر شده بود، لبخندی از سر مهر نثار می کرد.
لبخندی که جرعه جرعه در نگاه اهل خانه ریخته می شد و با زبان بی زبانی مرثیه الوداع سر می داد.
این آخرین نان و خرمایی بود که علی با گلویی بسته از یاد رنج مستمندی به دهان می برد و زینب که گویی محنت ناتمام فراق مادر را به یکباره در چشمان پدر مجسم می دید، با دلی بند بند شده از هراسِ ماندن داغ عدالت بر جگر عالم، در رفت و آمد نگاه بی قرارش با پدر گفت و گو می کرد.
از او درخواست می نمود تا امشبی را در خانه نماز بگزارد و به مسجد نرود.
پدر اما سرخوش از فرا رسیدن آن دم موعودی که اکنون پس از تحمل سالها رنج دوران، در نزدیکی خود احساسش می کرد، با نگاهي از سر مهر، زینب را به بردباری فرا می خواند.
مولای عالمیان از جا برخاست. دستار بر سر نهاد و نعلین به پا کرد.
آخرین تصویر چهره ماتم زده زینب(س) را که با قلبی آشوب از هوای نفس گیر آن شب شوم بر آستانه در ایستاده بود به ذهن سپرد و قدم در سرای خانه گذاشت.
هنوز چند قدمی بيش برنداشته بود که مرغان خانگی، به هوای بستن راه به سویش آمدند، گویی پروانگانی که به طواف تقدس شمع آمده باشند.
علی(ع) به نرمی راه از میان آنها باز کرد و خودش را که گویی سوار بر موج زمان در آسمان وصال به معبود پرواز می کرد به درب خانه رساند.
درب چوبی از گشودن راه بر او شرم داشت و در آخرین دم، همچون طفلی عاجز بر جامه او آویخت تا در تسکین بی تابی صاحب خانه، که با یک جفت نگاه اشکبار پدر را در وداعی همیشگی بدرقه می کرد، ادای دینی کرده باشد.
علی جامه از در گشود و آرام و مصمم به راه افتاد.
کوچه خلوت بود و قرص از نیمه گذشته ماه بر هراس شهر سایه می انداخت.
طلایه دار ولایت، با قلبی آکنده از شعف و روح بلندی که می رفت تا در غرقاب خون به رستگاری برسد، به سوی مسجد شهر قدم بر می داشت.
علی با کوچه های شهر وداع می کرد و با چاههاي كوفه نيز؛ كه در دل شبهاي بي فاطمه بودنش، بارها سر در عمق آنها برده و تنهايي بي نهايتش را و علم و ايمان بلارقيبش را در قلبشان فرياد كرده و اشكهاي غربتش را بر خاكشان نشانده بود.
علي مي رفت و کوچه هاي كوفه زین پس، دیگر شاهد مسکوت ماجرای آب و نان و دستهای خالی کودکان بی پدر نبود.
پدر عالمیان مردمان با وفاداری نا آشنای آن دیار را نيز به خدایشان سپرده بود.
مردمی که همچون کودکان بی خرد و بازیگوش، و گاه همچون چهارپایانی که در خواب و خور دنیا به یکباره غرق بودند؛ بر جگر تب دار او زخم نشانده و درد بر دردش افزوده بودند.
علي به ياد مي آورد كه چگونه نداي حقيقت را بارها خطبه خطبه به گوشهاي با معرفت نا آشناي آنها خوانده بود.
اینک علی، رها و گریزان از فتنه کوفه، در به روی مرگ می گشود و به دیدار پیامبر(ص) و فاطمه (س) می شتافت تا در نزدشان شکوهها سر دهد از غربت غریبی که پس از فراق ایشان بر قلبش سنگینی می کرد.
به مسجد قدم گذاشت و در محراب، قامت بر نماز بست.
کمر بر عظمت پروردگار خم کرد و سر بر خاک بندگی اش فرو نشاند.
هنوز سر بر سجده داشت كه ناگهان، تيغ زهرآگين ابليس از نيام جهالت بيرون آمد و بر فرق او ضربتي نهاد.
علي گرماي خوني را كه از كاسه سر مباركش مي جوشيد احساس كرد…
زینب به ته مانده افطار نان و خرمای پدر نگریست و گریست: ” کوفه را بی پدر کردند، پدر! “
صدای پدر را شنید که با دختر دردانه نجوا می کرد:
به خدای کعبه که رستگار شدم…
نویسنده: فرناز كلباسي