#حکایت روباه،خروس و کبوتر
روباهی گرسنه به ده رفت تا غذایی پیدا کند. کنار انبار گندم مرغ هایی را دید که داشتند دانه میخوردند و خروسی هم از آنها مراقبت میکرد. مرغها همین که روباه را دیدند فرار کردند و روباه به خروس گفت برادر جان چرا میترسید؟ دنیا پر از عدالت است و ظلمی در کار نیست و من هم عازم حج هستم که به زیارت بروم.
خروس گفت چه خوب! پس من هم همراه تو میآیم.
روباه و خروس به راه افتادند و از ده دور شدند و به جنگلی رسیدند، کبوتری آنها را دید و با تعجب گفت چه میبینم؟ خروس و روباه؟
روباه تا خواست حرفی بزند خروس گفت مگر نشنیدهای برادر جان! عدل و خوشبختی جهان را گرفته و ظلم ریشهکن شده و من و روباه به زیارت میرویم که گناهانمان آمرزیده شوند.
کبوتر گفت چه خوب! پس من هم همراه شما میآیم
سه نفری به راه افتادند و پشت روباه حرکت کردند. روباه آنها را به لانه خود در جنگل برد و به آنها گفت تا صبح اینجا استراحت میکنیم و صبح زود حرکت میکنیم.
کبوتر و خروس وارد سوراخ روباه شدند. روباه در سوراخ را بست و چنین گفت: برادران! سروصدا نکنید چون من نیاز به استراحت دارم. بیایید قرار بگذاریم که هرکس سروصدا کند او را بخوریم.
نیمه شب شد و وقت خواندن خروس رسید. خروس هرکاری کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند شد. روباه به او گفت برادر جان قرارمان یادت نرود.
ولی خروس نتوانست خودداری کند و قوقولی قو سرداد. روباه هم او را خورد و دهانش را پاک کرد و دراز کشید و به خواب شیرین رفت. سپیده دم شد و زمان خواندن کبوتر رسید. کبوتر این پا و آن پا کرد. روباه بیدار شد و به او گفت برادرجان قرارمان را فراموش نکن. تو که با چشم خودت دیدی چه به سر خروس آمد.
کبوتر نتوانست خودداری کند و بق بقو سرداد. روباه کبوتر را به دندان گرفت و از سوراخ بیرون رفت. کبوتر گفت ای روباه عزیز و برادر گرامی. اول بگو اصل تو از کدام قبیله است و بعد مرا بخور.
روباه دهانش را باز کرد که بگوید از قبیله مُ… است که حتی نتوانست کلامش را تمام کند. همین که دهانش را باز کرد کبوتر از زیر دندانهای او بیرون پرید و فرار کرد. روباه با تاسف دور شدن او در اسمان را نگاه کرد و گفت آخ! کاش میگفتم از قبیله جرجیس هستم که لازم نبود دندانهایم را از هم باز کنم و غذای خوشمزهام فرار نمیکرد.
یکی از درسهایی که این داستان به ما میدهد اهمیت امیدواری: کبوتر در این داستان حتی در لحظات ناامیدی نیز امید خود را از دست نمیدهد و به دنبال راهی برای نجات خود میگردد. این داستان به ما میآموزد که در زندگی همیشه باید امیدوار باشیم و هرگز از تلاش دست نکشیم.
#دستور می دهم ریشت را خشک بتراشند
🔻دستور می دهم ریشت را خشک بتراشند
✍ حجّت الاسلام و المسلمین محمد تقی فلسفی: برایم نقل کردند بعد از اینکه در قضیه انجمن های ایالتی و ولایتی و رفراندوم لوایح ششگانه [انقلاب سفید]، آیت الله بهبهانی در مقابل اقدامات شاه ایستاد و مخالفت صریح کرد، شاه برای او پیغام فرستاد که:« دستور می دهم ریشت را خشک بتراشند»! مرحوم بهبهانی در پاسخ گفته بود:« در زمان مصدق ،آن روزها که قصد رفتن به خارج از کشور را داشتید ،من به دربار آمدم و مانع رفتن شدم. طرفداران مصدق آنقدر به صورتم آب دهان انداختند که هنوز رطوبت آن خشک نشده است، لذا احتیاج به خشک تراشیدن ریش من نیست»!!
📚منبع:کتاب ما شمارا آدم کردیم
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
#هر چه کنی به خود کنی
✍زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد. زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
“این داستان زندگی ماست”
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
#بخوری تموم میشه نخوری حروم میشه
پیرمرد تو جاده یه جمله جالبی گفت
که حیفم اومد به شما هم نگم؛
زندگي مثل آب توی ليوانه ترک
خورده ميمونه…
بخوری تموم ميشه
نخوری حروم ميشه
از زندگيت لذت ببر چون در
هر صورت تموم ميشه…
از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر !
به قول فامیل دور که میگفت:
آقای مجری
بهت یه نصیحت برادرانه میکنم
اگه زندگیت ته کشید
بشین با ته دیگش حال کن !
هی نگو به آخرش رسیدم…
لذتِ دنیارو کسی بُرد که
هم بخشید هم پوشید هم خورد
هر کس که کیسهاش محکم گره خورد
خودش مُرد و ثروتش را دیگری برد …
#گاهی نداشته های ما به نفع ماست
🔴 داستان پند آموز
✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت. در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کن.
مرد گفت: من ایمیل ندارم.مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید.متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خودخرید میکرد و در بالای شهرمیفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود،مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدارشرکت مایکروسافت بودم.!
گاهی نداشته های ما به نفع ماست