#روایت-عشق
~?
#روایت_عشق^’?’
ساعت ده یازده شبـ?
با سر و صورت خاڪے اومد خونہ.!
+تا شما شامـ رو شروع ڪنے
میرم لیلا رو بخوابونمـ?
-نہ!صبر میڪنمـ تا بیای
باهم بخوریم…♥️
+وقتے برگشتمـ دیدم
پوتین به پا خوابش بردهـ?
داشتم پوتین هایش رو
در میآوردم کہ بیدار شد..
-دارے چیکار میڪنے..؟
مےخواۍ شرمنده امـ ڪنے..؟?
+ نہ..! خستۿاے
سر سفرۿ نشستـ و..!
-تازه مےخوایم با هم
شام بخوریمـ?
#شهیدمهدیزینالدین’?’
\•?………………………………………
@Peleh_Peleh_Ta_khoda
،#تلنگر
*شهیده حرم بانو دمشق*
#مذهبےبودم
ڪاࢪم شدھ بود چیڪ و چیڪ? !
سلفے و یهویے…??
پࢪوفایل و پست و استوࢪے…
عڪس هاے مختلف با چادࢪو ࢪوسࢪے لبنانے??!!
من و دوستم یہویے توے ڪافےشاپ☕️
من و فلانے بهشت زهࢪا?
من و خواهࢪیم یہویے فلانجا…
عڪس لبخند با عشوه هاے ࢪیز دختࢪڪانہ…
دقت میڪࢪدم ڪہ حتما چال لپم☺️نمایان شود دࢪ تمامے عڪسہا…?
ڪامنتهایم یڪ دࢪ میان احسنت
دایࢪڪت هایم پࢪشدھ بود بہ هࢪ بهانہ ایے امدن??♂ و تعࢪیف و تجمید ها!!!!!!
از نظࢪخودم ڪاࢪم اشتباه نبود
چࢪا ڪہ داشتم حجاب؛حجاب بࢪتࢪ? و البتہ صحبت? از تࢪویج حجاب بود!
ڪم ڪم دࢪ عڪسہایم ࢪنگ و لعاب هابالا گࢪفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد بࢪکت!
ڪلافہ از این صف طولانے#مزاحمت…
یڪباࢪ از خودم جویا شدم واقعا چیست علت؟!
چشمم خوࢪد بہ ڪتابے…?
ࢪویش نشستہ بود خࢪواࢪها خاڪ غفلټ و بے خیالے…
فوت ڪࢪدم…
و خاڪہا پࢪید از هࢪطࢪف..
“سلام بࢪ ابࢪاهیم” بود
عنوان #زیࢪ_خاکے_من…
آقا ابࢪاهیم هادے خودمان:))))…!!
همان گل پسر خوشتیپ…
چاࢪشانہو هیڪل ࢪوے فࢪم و اخلاق وࢪزشے…
شڪست #نفْس خود ࢪا…
شیڪ پوشےࢪا بوسید و گذاشت ڪنج خانہ..
ساڪ ورزشے اش هم تبدیل شد به ڪیسہ پلاستیڪے ساده!
ࢪفتم سࢪاغ اینستا و پستها و پیوے ها و…
نگاهے انداختم بہ ڪامنتہا?
80 درصد به بالا جنس مذکࢪبود!!!
با احسنت ها و دࢪودهای فࢪاوان??!
لابہ لاے کامنتها چشمم خوࢪد به حࢪفهاے نسبتا بوداࢪ#بࢪادࢪها!
دایࢪڪت هایم ڪہ #بماند!
عجب لبخند ملیحے…
عجب حجب و حیایے …
انگاࢪ پنهان شده بود پشت این حࢪفهاے نسبتا ساده
عجب هلویی…?
عجب قند و نباتے اے جان و ….!
#از_خودم_بدم_امد:))
شاید شࢪمسار شدم از این همہ عشوه و دلبࢪے..
دیدم شهید هادے ڪجا و من ڪجا!
باید نفس ࢪا قࢪبانے میڪࢪدم..?
پا گذاشتم ࢪوے #نفْس و خواستم ڪمے #بشوم_شبیہ_ابࢪاهیمها…
پست ها ࢪا حذف ڪࢪدم
خاڪاے ࢪو قلبمو تڪوندم!!
بعد از آن #حࢪّ شدم
و نوشتم از مࢪامِ مشتے ها!!
ࢪفقا!!
خیلےاوقات زدیم #جاده_خاکے
و خودمون متوجہ نیستیم..
بشینیم فڪࢪ ڪنیم…
#تادیࢪنشدھ⏳
بیوفتیم تو #جادھ_اصلے?
#کتاب"قرعه ای-از-آسمان"
?#کتاب «#قرعهای_از_آسمان» که #زندگی و #خاطرات #شهید_مدافع_حرم «#عمار_بهمنی» را دربرگرفته، داستانپردازی نیست، بلکه واقعیتی از یک انسان #خالص_و_بیریا است که در میان روزگار فهمید که باید حرکت کند و به سوی خدای خویش برود.
عمار در سال 1364 پس از برادرش یاسر به دنیا آمد، پدرش همان ایام در #جبهههای_جنگ بود، مادر در تربیت فرزندانش به ویژه عمار، بسیار دقت میکرد، او را به مهد فرستاد تا قرآن بیاموزد، #نماز_و_قرآن را در آنجا فراگرفت. در دوره کودکی به یک #بیماری نادر مبتلا شد که پزشکان نمیتوانستند کاری برایش انجام دهند. از این رو خانواده به #ائمه(ع) #متوسل شدند و بیمار، #شفا گرفت تا تقدیرش برای #شهادت رقم بخورد.
بزرگتر که شد، جوانی #باحیا، #بااراده، #مسئولیتپذیر و اهل #مطالعه بود. از #غیبت و #بدگویی بسیار ناراحت میشد، برخی شبها تا صبح بیدار میماند و بعد از #نماز_صبح میخوابید. سال 94 برای عمار اوج قصه دفاع از حرم بود. مادرش فکر نمیکرد که روزی بخواهد به سوریه برود و بجنگد. آن هم پسری که سختی نکشیده بود و پدر و مادرش رفاه نسبی و آسایش و راحتی را برای او فراهم کرده بودند. او برای پول، حقوق و مادیات جانش را کف دستش نگذاشت تا به سوریه برود، بلکه برای هدفی که داشت، یعنی #جهاد و #شهادت، #مدافع_حرم شد.
با بصیرت و آگاهی رفت، درباره دانش نظامی از پیش مطالعه بسیاری داشت. بیستم اسفندماه 94 به سوریه اعزام شد و 24 فروردین 95 نیز به #شهادت رسید. یکی از همرزمانش میگوید؛ «مهاجمان از جبهه النصره در نزدیکی ما یک خمپاره زدند که موجش ما را گرفت. چند ساعتی گذشت تا اینکه از بچهها خبر گرفتم و پرسیدم؛ نیروهای ما کدام سمت هستند؟ جانشین گردان گفت؛ «عمار فلان جا افتاده!» به سرعت دویدم جایی که #عمار بود. بالای سرش که رسیدم، دیدم غرق در #خون است و صورتش #زخمی است. ترکش به قسمت گیجگاهش اصابت کرده بود و صورت خونینش محل دقیق برخورد ترکش را نشان نمیداد.»
در بخشی از دلنوشته مادر شهید میخوانیم؛ «فقط میدانم من مادر هستم، #فرشتهای که لحظه لحظه عمر خود را ذره ذره به پای گل باغ زندگیاش فدا میکند. میدانم #مادر_یعنی خورشیدی که اگر روزی خاموش شود، دنیای وجود فرزندش تاریک میشود.
فرزندم! من سالها #صبوری کردهام. اصلاً وجود من با صبوری بافته شده است و #صبر_زینب(س) جان من و تمام مادران است. روزی که رخت سفر به سوریه بستی، آرام گفتی؛ مادر! بگذار فر
#تلنگر-شهدایی
قشنگه?بخونید❤️?
یه موتور گازے داشت ?
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر …
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت
رسید به چراغ قرمز .?
ترمز زد و ایستاد
یه نگاه به دور و برش کرد ?
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر …✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله …?
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید ?
و متلک مینداخت
*و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد
که این مجید چش شُدِه
قاطی کرده چرا
خلاصه چراغ سبز شد?
و ماشینا راه افتادن
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود
و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه .
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"?
همین✌️
?برگےازخاطراتشهیدمجیدزین
شهدا شرمنده ایمـ?
•••❥@Peleh_Peleh_Ta_Khoda
#گمنامـ?
#دل-نوشته-شهید-انه
#شهیــــدانه….?
♦️روبروي عکست ايستاده ام
و به نگاهت خیره مانده ام…
♦️تو هم #چشم هايت مدت هاست به من خيره شده و من مثل كودكي “لجباز” به هر سو مي دوم تا به خيال خودم ديگر تحت تعقيب چشم هايت? نباشم…
♦️گم مي شوم ميان دل بستگي هاي روزانه ام و با چشم هايي اشك الود، دوباره به التماس يك نگاه ديگر بر مي گردم #سمت_تو…
♦️دوباره #نگاهت را به زندگي ام گره مي زني، راه روشن مي كني برايم.
و من دوباره #لجبازي هاي كودكانه ام را از سر مي گيرم و غفلت زده خودم را به جاده خاكي مي زنم.
♦️حس يك كور #محروم از روشنايي رهايم نمي كند
نمي بينم تورا؛ و اين درد دارد
اين طور نمي شودهنوز #عاشق نشده ام
هنوز فاصله دارم تا مرد ميدان عشق شدن…
♦️براي همين است كه معني نگاه هايت را نميفهممـ? گم شده ام چون #تورا گم كرده ام. بايد فكري به حال اين دل کرد كه فقط #مدعاي عشق است
وگرنه اين دل كجا و
رسيدن به #قافله_عشق كجا
♦️شرط عشق #جنون است
ما که ماندیم مجنون نبودیم …
#شهدا_گاهی_نگاهی
•••❥@Peleh_Peleh_Ta_Khoda
#گمنام?