#"۴۰ جمعه از نبودنت گذشت"
زمان زیادی می گذرد ،
از آخرین باری که با دلم خندیدم نه با لبهایم!
میدانی از کِی حرف میزنم؟!
از نبودنت…
از ۴۰ جمعه….
زمان زیادیست در گوشه ای ترین کُنج اتاق کز کرده
و خاطراتت را مرور می کنم.
گاهی شده خودم را لابلای خاطراتت گم کردهام…
با تو خندیدهام ، با تو گریه کردهام…
و با تو به آن شب رسیده ام..
شبی که تو زندهتر شده ای و من مردهام…
آری!
زمان زیادیست که باران ،
اشک هایم را در خود حل کرده و برای دلم می گرید.
سردارِ قلبِ از دست رفته ام ،
زمان زیادیست بی تو این زندگی را مردگی می کنم…?
#جامانده
? @Soleimany.Ir
#تلنگر
“شهـادت"?
معـطل من و تو نمــی مـانـد…
تـو اگـر “سـربـاز_خـدا” نشوے،
دیگرے مــی شود…?
? “شهادتــ “را مـےدهنـد ،
اما به “اهل_درد"? نه بی خیال ها …
فقط دم زدن از “شهدا” افتخار نیست‼️
باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، “بوی_شهدا_را_بدهد"…
عـــطر بندگی خالص براے “خــدا"…
#طنز-جبعه
#✍استاد سرکار گذاشتن بچه ها بود.
روزی از یکی از برادران پرسید ،
شما وقتی با دشمن رو به رو می شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟!
آن برادر خیلی جدی جواب داد ،
♻️البته بیشتر به #اخلاص بر می گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند.
اولاً باید #وضو داشته باشی ،
ثانیاً رو به #قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی ،
《اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدَستَنا یا پایَنا و لا جای حسّاسَنا برحمتک یا ارحم الراحمین !!》
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت ،
?این اگر آیه نباشد حتماً #حدیث است !
اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد ، شک کرد و گفت ،
اخوی غریب گیر آورده ای؟!….
? منبع : کتاب رفاقت به سبک تانک
#سربازمهدی
°°°°❀°°°°✨?✨°°°°❀°°°°
°°°°❀°°°°✨?✨°°°°❀°°°°
#لاله های-آسمونی
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست.
می گفت: “حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.”
شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
#سربازمهدی
°°°°❀°°°°✨?✨°°°°❀°°°°
°°°°❀°°°°✨?✨°°°°❀°°°°
#آخرین-اربعین
ایام اربعین بود و پیاده به سوی کربلا رهسپار شده بودیم. خستگی جسممان را آزرده بود؛ اما ذوق روحمان ما را وامیداشت که به همراه دستهجات، سینهزنان به بینالحرمین برویم. زیر سایهبانهای این خیابان بهشتی نشستیم. عباس چفیهای روی سرش انداخت و مشغول خواندن زیارتنامه و ادعیه شد. من تعجب کرده بودم و در دل میگفتم:«نه به آن ذوق رسیدن به کربلا و نه به این گوشه نشستن و زیارتنامه خواندن!»
هرچه با سیدصادق به او اصرار کردیم که بلند شود تا با هم به حرمین شریفین مشرف شویم، قبول نکرد. ما دو نفری رفتیم برای زیارت و به حرمها وارد شدیم و زیارتنامه خواندیم. موج جمعیت آنقدر عظیم بود که این زیارتها دو ساعتی طول کشید. وقتی برگشتیم، دیدیم که عباس همانجا نشسته و در حال و هوای خودش است. هنوز مشغول راز و نیاز است. به حال عباس غبطه خوردم و با خود میگفتم:«او از همین فاصله، حاجتش را گرفته است.»
این آخرین اربعینی بود که با عباس به زیارت رفتیم. حدود هفت ماه بعد از این سفر، خبر شهادتش را شنیدم. یقین کردم که نمره قبولی را از بابالحوائج گرفته است.
?به نقل از: سید محمدرضا حسینی
همکار شهید?
?بر گرفته از کتاب ” لبخندی به رنگ شهادت “
فصل هفتم : شرکت در راهپیمایی اربعین?