#قسمت-نهم"
استاد #راغب_مصطفی_غلوش آمده بود مشهد.
محسن شش سال بیشتر نداشت. همراه #مصطفی آمده بود حرم که غلوش را از نزدیک ببیند و قرائت زنده اش را بشنود.
? اما چیزی که در آن محفل چشم محسن را گرفته بود، قرائت غلوش نبود! قرائت غلوش در “حرم امام رضا علیه السلام” بود.
? #حرم_آقا آنقدر در نگاه محسن بزرگ بود که روی بزرگی غلوش سایه می انداخت.
خانه شان، خیابان طبرسی بود .کوچه جوادیه .نزدیک حرم.
صدای تلاوت قاری های حرم تا خانه آنها می آمد. پیش خوانی اذان که شروع می شد گوش های #محسن هم تیز می شد سمت قرائت ها.
?می دانست بلندگوی حرم مال قاری های اسمی است. آن روز در محفل #غلوش آرزویی که خیلی وقت توی دلش داشت یک دفعه آنقدر بزرگ شد که به زبانش آمد.
به مصطفی گفت:
? داداش! من خیلی دوست دارم حرم #امام_رضا_علیه_السلام قرآن بخونم.
مصطفی از بلند پروازی محسن خوشش آمد. گفت:
?هرچی می خوای از خودش بخواه!
#محسن خواست و #آقا پذیرفت.
?دوسال بعد، صدای نازک ِ هشت ساله اش توی صحن ها و رواق ها پیچید.??
?????????
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#قسمت-هشتم"
? #مصطفی وقتی اشتیاق محسن را دید، شروع کرد چیزهایی را که بلد بود با زبان کودکانه به او یاد داد.
محسن شد #اولین و #بهترین شاگرد مصطفی.
هوش موسیقیایی خوبی داشت. کافی بود مصطفی تلاوتی را یک بار با او تمرین کند، بلافاصله آن را به شکل خوبی ارائه می کرد.
#استاد، دست داداش خردسالش را می گرفت و می برد به محافل حرفه ای که خودش پای ثابتشان بود.
اساتید وقتی صدای محسن را می شنیدند، همگی می گفتند :
_ آینده اش درخشان است.?
مامان تا ساعت یک شب، چشم کشان بچه ها بیدار می ماند تا برگردند.
سرسفره شام با حوصله کنارشان می نشست و از اتفاقات جلسه می پرسید.
برایش مهم بود بچه ها کجا رفتند و چه کرده اند و پیشرفت داشته اند یا نه.
وضع #مالی_شان متوسط بود. گاهی پایین تر از متوسط.
ولی بابا هزینه تمام کلاس ها و دوره های بچه ها را با جان و دل جور می کرد.
محسن سریع پیشرفت کرد.
دوازده ساله که شد، رتبه #اول_کشوری را گرفت.
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#قسمت-هفتم"
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_هفتم
?هفته ای یک بار مهمان ها توی طبقه بالای خانه جمع می شدند برای #قرائت_قرآن.
محسن می رفت کنار بابا و برادر هایش می نشست و به تلاوت ها گوش می داد.
? کم کم به گوش جمع رسید که پسر کوچک آقای حاجی حسنی هم بلد است #قرآن بخواند.
یک شب، استادِ جلسه از محسن خواست که برود پشت بلندگو و تلاوت کند.
محسن دلش هُـرّی ریخت.
? تا به حال توی هیچ #جمعی تلاوت نکرده بود. سریع بلند شد و از پله ها رفت پایین.
? محسن آقا! جماعت منتظر تلاوت شما هستند! تشریف بیارین بالا! .
? تسلیم شد.
پله ها را با تردید بالا رفت و اولین #قرائت خودش را در جمع اجرا کرد.
استاد، صورتش را بوسید و یک نوار قرآن بهش هدیه داد.
روی نوار، عکس استاد مورد علاقه اش بود؛ #شحات_محمدانور.
? محسن پایش را که گذاشت طبقه پایین، دویید طرف مامان و #جایزه اش را نشان داد. مامان پیشانی بلندش را بوسید.
پرسید: #اضطراب نداشتی؟
محسن بادی به غبغب انداخت: نه! نمیخوام اضطراب داشته باشم!
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#قسمت-ششم"
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_ششم
? #مصطفی قرآن را جلویش باز کرده بود.
ضبط روشن بود و او داشت همراه #شحات_انور قرائت می کرد. یکهو صدای شحات گم شد و صدای دیگری شروع شد.
صدای #محسن بود! داشت از شحات تقلید می کرد.
? اخم های مصطفی رفت توی هم. کارد می زدی خونش در نمی آمد. توی سرش این فکر ها دور برداشت :
?این بچه نمی دونه این نوارها رو با هزار سفارش و دوندگی گیر میاریم؟ صدای خودش رو روی صدای شحات انور ضبط کرده که چی؟؟!…
همین چیز ها داشت توی دلش قُل می زد که کم کم اخم هایش باز شد .
تازه فهمید #محسن عجب قرائتی کرده! بچه سه ساله همه قواعد تجوید و صوت و لحن را رعایت کرده بود! بی آنکه از کسی یاد گرفته باشد!
? بعد که از محسن علت کارش را پرسید، فهمید او اصلا نمی دانسته دکمه را اشتباه زده و صدایش ضبط شده. بد هم نشد.
سالها بعد که #محمودشحات_انور، پسر استاد شحات مهمان خانه شان شد با شنیدن این نوار، از #استعداد عجیب محسن حیرت کرد.
اما آن وقت دیگر #محسن نبود …
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#قسمت-سوم
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سوم
? #ملیحه عروس تازه بود.
وقتی #محمدمهدی می رفت سر ِکار تنهایی اش را با انجام کار های خانه از سر می گذراند.
خودش را مشغول می کرد تا برنامه مورد علاقه اش شروع شود.
قرائت جواد فروغی …
پسر بچه خوش صدا و خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان ها افتاده بود.
زمان برنامه را از حفظ شده بود. رأس ساعت خودش را می رساند جلوی تلویزیون و می نشست.
مجری با جواد خوش و بش می کرد و بعد می خواست که قرائتش را شروع کند.
? وقتی #آیات_خدا با صدای پُر و شش دانگ جواد طنین پیدا می کرد، دل آدم می لرزید.
ملیحه قرائت خوب را می شناخت. با تلاوت مادربزرگ، اوج و فرودهای بجا را شناخته بود.
از بچگی با خانواده و حالابا محمدمهدی در محافل قرآنی، رفت و آمد داشت.
?جلو تلویزیون به صورت معصوم جواد ِکوچک خیره می ماند وتوی دلش با خدا
گفت و گویی در می گرفت.
از خدا می خواست #بچه هایی روزی اش کند که #قرآن را به همین خوبی برای مردم بخوانند …
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•