#عشق یعنی نام زیبای حسین(ع)
#کتاب"قرعه ای-از-آسمان"
?#کتاب «#قرعهای_از_آسمان» که #زندگی و #خاطرات #شهید_مدافع_حرم «#عمار_بهمنی» را دربرگرفته، داستانپردازی نیست، بلکه واقعیتی از یک انسان #خالص_و_بیریا است که در میان روزگار فهمید که باید حرکت کند و به سوی خدای خویش برود.
عمار در سال 1364 پس از برادرش یاسر به دنیا آمد، پدرش همان ایام در #جبهههای_جنگ بود، مادر در تربیت فرزندانش به ویژه عمار، بسیار دقت میکرد، او را به مهد فرستاد تا قرآن بیاموزد، #نماز_و_قرآن را در آنجا فراگرفت. در دوره کودکی به یک #بیماری نادر مبتلا شد که پزشکان نمیتوانستند کاری برایش انجام دهند. از این رو خانواده به #ائمه(ع) #متوسل شدند و بیمار، #شفا گرفت تا تقدیرش برای #شهادت رقم بخورد.
بزرگتر که شد، جوانی #باحیا، #بااراده، #مسئولیتپذیر و اهل #مطالعه بود. از #غیبت و #بدگویی بسیار ناراحت میشد، برخی شبها تا صبح بیدار میماند و بعد از #نماز_صبح میخوابید. سال 94 برای عمار اوج قصه دفاع از حرم بود. مادرش فکر نمیکرد که روزی بخواهد به سوریه برود و بجنگد. آن هم پسری که سختی نکشیده بود و پدر و مادرش رفاه نسبی و آسایش و راحتی را برای او فراهم کرده بودند. او برای پول، حقوق و مادیات جانش را کف دستش نگذاشت تا به سوریه برود، بلکه برای هدفی که داشت، یعنی #جهاد و #شهادت، #مدافع_حرم شد.
با بصیرت و آگاهی رفت، درباره دانش نظامی از پیش مطالعه بسیاری داشت. بیستم اسفندماه 94 به سوریه اعزام شد و 24 فروردین 95 نیز به #شهادت رسید. یکی از همرزمانش میگوید؛ «مهاجمان از جبهه النصره در نزدیکی ما یک خمپاره زدند که موجش ما را گرفت. چند ساعتی گذشت تا اینکه از بچهها خبر گرفتم و پرسیدم؛ نیروهای ما کدام سمت هستند؟ جانشین گردان گفت؛ «عمار فلان جا افتاده!» به سرعت دویدم جایی که #عمار بود. بالای سرش که رسیدم، دیدم غرق در #خون است و صورتش #زخمی است. ترکش به قسمت گیجگاهش اصابت کرده بود و صورت خونینش محل دقیق برخورد ترکش را نشان نمیداد.»
در بخشی از دلنوشته مادر شهید میخوانیم؛ «فقط میدانم من مادر هستم، #فرشتهای که لحظه لحظه عمر خود را ذره ذره به پای گل باغ زندگیاش فدا میکند. میدانم #مادر_یعنی خورشیدی که اگر روزی خاموش شود، دنیای وجود فرزندش تاریک میشود.
فرزندم! من سالها #صبوری کردهام. اصلاً وجود من با صبوری بافته شده است و #صبر_زینب(س) جان من و تمام مادران است. روزی که رخت سفر به سوریه بستی، آرام گفتی؛ مادر! بگذار فر
#....و تو آمدی
*…و تو آمدی*
… و مادر، مادر معصوم تو دانست که انتظار به پایان رسیده و لحظه دیدار نزدیک است. دیدار کسی که نه ماه همراه او بود و لحظه لحظه با او سخن می گفت. دیدار کسی که تاریخ را با خون خویش دگرگون می کرد. دیدار کسی که در پی نامش هزاران حادثه و فلسفه سترگ نهفته بود.
تو آمدی و درختان، همه پیش پایت قیام کردند. ابرها از آسمان رفتند تا آفتاب، رخساره تو را ببیند و رسم روشنگری بیاموزد و آسمان در تو نظر کند و معنای بلندی را دریابد. تو آمدی که شمشیرداران ستم کار، پایان عمر خویش را نزدیک ببینند و خون در رگ های عاشقان آرزومند شهادت به خروش آید.
سلام ای فرزند مهربانی بتول و حیدر! ای میوه عشق تنها زوج معصوم آفرینش! ای حاصل پیوند دو دریای بیکران! ای اقیانوس تا ابد! بگذار رسول خدا(ص)، تو را در آغوش بگیرد و نامِ از آسمان آمده ات را در گوشَت زمزمه کند. بگذار محمد(ص) اشک هایش را پنهان از همه، با گوشه قنداقه تو بزداید و در دل خویش، از مصیبت های آینده تو اندوهناک شود. بگذار امیر مؤمنان، لبخندِ شُکر بر لبانش بنشیند از اینکه آینده امامت از نسل سبر تو تداوم خواهد داشت.
لبخند بزن تا مادر به یاد نیاورد که قرار است شاهد چه ستم ها در زندگانی ات باشی. آ ن گونه بخند که تمام هستی به روی زهرا بخندد و نداند که پیامبر، روزهای سخت ِ نیامده را برای تو، در دل می گرید. چشم امید تمام رسولان ِ پیش از این، چشم امید علی و فاطمه به توست. به دست های منبری که اینک در گاهواره آرام گرفته اند فردا زمین و زمان را به لرزه درمی آورند. به چشم های کودکی که امروز بی دغدغه مادر و پدر را می نگرد و فردایی نه چندان دور بر زمین و آسمان ولایت می یابد.
اینک آسوده بخواب. امروز بی اضطراب باش، ای مرد فردای خون و شمشیر! که آینده، توفان ِمصایبش را چنان به سوی تو روانه خواهد کرد که یک عمر، فرصتِ آسوده را کم می آوری. آغوش مهر زهرا غنیمت است اینک. در آغوش عصمت او تا می توانی، قد بکش. تا می توانی، صبر و عظمت و استواری بیندوز. از این آغوش بی همتا تا می شود حقیقت را بیاموز که او آینده اسلام و راه سرخ شهادت خونینش را به تو می سپارد.
حسین! تمام تاریخ به تو تکیه دارد و به خون تو؛ خونی که قطره قطره اش سرنوشت انسان ها را تا ابد رقم خواهد زد و پیامی سرخ را به گوش تمام زمین و زمان خواهد رساند. چشم ِ تمام گذشتگان و آیندگان به توست؛ به مرد قهرمانی که با شمشیر خویش، با خون عزیزان و خون خویش، پرده از حقایق برمی افکند و هر چه باطل را محو می کند. به آنان که انتظار تو را کشیده اند، آنان که آرزوی اقتدا به قیام تو را دارند، بگو شمشیرهای شان را مهیا کنند. تو اینک متولد شده ای و قیام بی بدیل خون علیه شمشیر اینک تولد یافته است. از امروز کربلا چشم به راه می ماند برای روز موعود تو ای حسین! روزی که شبیه هیچ روزی نیست.
نویسنده: سودابه مهیجی
#امروز-کربلا متولد شد
اینک قدوم نورس یک میلاد، هنگامه مجلل تاریخ است
باران ببار بر تن این دریا! او تشنه کام تاول تاریخ است
امروز راز زمزمه داوود، امروز رمز حنجره یحیی
روییده از گلوی صدایی سبز… از نعره ای که صیقل تاریخ است
تقدیرِ هرچه واقعه و توفان، آرام خفته در تن گهواره
آه! این دو چشم کودکی ِ امروز، فردای واقعه، یل تاریخ است
تقویم های کهنه فرو مردند، خود را به ابتدای زمان بردند
امروز کربلا متولد شد… امروز روز اول تاریخ است…
نویسنده:سودابه مهیجی
#تلنگر-شهدایی
قشنگه?بخونید❤️?
یه موتور گازے داشت ?
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر …
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت
رسید به چراغ قرمز .?
ترمز زد و ایستاد
یه نگاه به دور و برش کرد ?
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر …✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله …?
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید ?
و متلک مینداخت
*و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد
که این مجید چش شُدِه
قاطی کرده چرا
خلاصه چراغ سبز شد?
و ماشینا راه افتادن
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود
و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه .
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"?
همین✌️
?برگےازخاطراتشهیدمجیدزین
شهدا شرمنده ایمـ?
•••❥@Peleh_Peleh_Ta_Khoda
#گمنامـ?