#اخلاق-شهدایی
29 آبان 1399
یکی از بچهها به شوخی پتو رو پرت کرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد تو سر کاوه . کم مونده بود سکته ڪنم ؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون میآمد . با خودم گفتم : الانه که یه برخورد ناجوری با من کنه . چون خودم رو بیتقصیر میدونستم ، آماده شدم که اگر… بیشتر »
نظر دهید »
#طنز-جبهه
03 مهر 1399
یه روز سرد زمستانی فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺ گفتیم: دشمن.? صدا زد: كی ناراضیه؟? بلند گفتیم: دشمن ? دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟? ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن ?? بعدش فرماندمون… بیشتر »