#اخلاق-شهدایی
یکی از بچهها به شوخی پتو رو پرت کرد طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد تو سر کاوه . کم مونده بود سکته ڪنم ؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون میآمد .
با خودم گفتم : الانه که یه برخورد ناجوری با من کنه . چون خودم رو بیتقصیر میدونستم ، آماده شدم که اگر حرفی ، چیزی گفت ، جوابش رو بدم .
دیدم یه دستمال از تو جیبش در آورد ، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون ! این برخورد از صد تا سیلی برام سختتر بود !
در حالی که دلم میسوخت ، با ناراحتی گفتم : آخه یه حرفی بزن ، همونطور که میخندید گفت : مگه چی شده ؟ گفتم : من زدم سرت رو شکستم ، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده !
همونطور که خونها رو پاک میکرد ، گفت : این جا کردستانِ ، از این خونها باید ریخته بشه ، این که چیزی نیست .
چنان من رو شیفته خودش کرد که بعدها اگه میگفت : بمیر ، میمردم .
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#درس_اخلاق
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ
- - ——••~???~••—