"شهر به یکبار عوض شد"
ما همه درد نامردی و خیانت را کشیدیم اما این درد و نامردی شاید خیلی کم به خودم و مال و خانوادهام ضربه زده است. با همین خنجر پشت کمر که فقط پوست را خراشید یا کمی رفته بود داخل گوشت تا سالها اشک ریختیم و گریه کردیم و در تنهایی برای این درد عزاداری کردیم و خودمان را جمع میکردیم و خیره شدیم به در و دیوار.
وفکر میکردیم غم ما سنگین ترین غم و خیانت در دنیا بوده، هر چندوقت یکبار میرفتیم سمت دیوار خیره میشدیم به آینه و دنبال موی سفید میگشتیم.اما کسی را میشناسم دوازده تا هجده هزار نفر برایش نامه نوشتند و امضا کردند و گفتند بیا همه کاره ی ما بشو،بیا جان فدایت کنیم. بیا قربان قد و بالای تو و زن و بچهات بشویم بیا کمکمانکن.
آمد تنها هم نیامد با کودک شیرخواره و پسری آمد که شبیهترین پسر به پیامبر بود و با خواهری که لحظه به لحظه حاضر بود برای برادرش جان بدهد،با دخترک هایش و برادری که پناهگاهش بود.
آمد آن چندین هزار نفر هم خوب به استقبالش رفتند.اول پسرعمویش را که آمده بود ببیند این جماعت درست میگویند یا دروغ را شرمسار کردند او را کشتند و زهر تنهایی به او نوشاندند و بعد از پشت بام بزگترین ساختمان پرتش کردند پایین. تا خوب ببیند این جماعت برای مرگش هلهله و شادی میکنند.
یکباره بازار عوض شد، همه چکش و میزدند به آهن و بعدش در آب خیال فرو میکردند و باز در کوره و چکش بر آهن تا خوب حسابی آهن به شکل تیغه در بیاید و حسابی تیز و برنده بشود خوب گوشت و سر ببرد،در هوس غنیمت رفتند در فکر و برای خودشان قصرها ساختند که دورش پر از زن و پول و رقص و آواز است.
عدهای رفتند تیر درست کنند و دنبال چوب خوب برای تیر بودند نخلستان را زیر و رو میکردند نخلستانی که علی خودش آب میداد به درختان و چاه میکند، حالا درختان آن باغ چوب تیر برای گلوی علی اصغر و سینهی پسرش و نوهاش علی اکبر باید باشد و مشک سقا و خجالت ایشان…
حسین در راه بود و نمیدانست برایش چقدر تدارک دیدند و بعضی از زنان به شوهرشان میگفتند مواظب باش خون پسر پیغمبر را نریزی عقب باش و فقط برای غنیمت برو شنیدم النگو،گوشوارههای خوبی زنان و دخترانشان دارند.
حسین در راه بود و همین فردا میرسید کربلا اما نمیدانست از شام و جاهای دیگر نمیآیند برای کشتن او همان کسانی میآیند که برایش نامه فرستادند و او در راه بوی خون نامهها را میشنید اما میخندید به روزگار که پول و مقام آدمیزاد را عوض میکند.حسین در راه است، موهایش سیاه و کمرش صاف بدون هیچ انحنا پیراهنش تمییز بدون خون است.
همه خوشحال و خندان، از چشم کسی اشک مثل باران نمیبارد. صورت کسی زخمی و سیاه و کبود نیست.صدای غل و زنجیر در حلزونی گوش کسی نمیخورد به جایش صدای خندههای علی اصغر در کاروان میپیچد،علی اکبر همدوش پدر است و دستهای قوی ابوالفضل علم را گرفته و چشمهایش به دنبال آب و استراحتگاه است و زنان کجاوه سوار روی شتر قصهها و حرفها تعریف میکنند و دخترها گوشواره هایشان را نشان یکدیگر میدهند.
حسین در راه بود و نه تنها و نه با لشکر با خانوادهاش.حسین در راه بود و قلم من با اشک مینویسد،حسین کاش در راه نبود. بشکند قلمی که نوشت حسین به کربلا رسید…