#خاطره-از-همرزم-شهید
?شب ورود به #بوکمال بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم هنوز تو شهر بودند. ما گروه #موشکی بودیم. باید جاهای خاصی مستقر می شدیم.
?چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد به همراه 3 تا #بچه که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته جلوی ساختمون #نشسته بودند که ما بدونیم اونجا #خانواده زندگی می کنه.
?ما ایرانی ها?? هم که عاشق بچه کوچولو
خواستیم یکم بچه ها رو #نوازش کنیم. فکرش رو بکن?بچه ای که تمام عمرش #داعشی دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه
?لباس منم #طرحش مثل لباس داعشی ها بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون اون بچه کوچیکه #ترسید و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم
موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم? و #بوسیدمشون
?شهید عارف رفت از تو ماشین#باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد
باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی #نوازش کردند و باهاشون دست دادند
? شهیدبابک راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم گفتم: بشین بریم. گفت: #حوصله ندارم خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم
بابک زد زیر #گریه اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ? #حسرت اون حالش رو خوردم…