#"خبرشهادت"...
?بعد از ظهر به دوستش پیام دادم، از سید ابراهیم خبر دارید؟ جواب نداد. مصطفام آنقدر از استرس و حال من به مسئولشون گفته بود که تا پیام میدادم، زنگ میزد به آقا مصطفی و صداش رو ضبط میکرد برام میفرستاد. اون روز جواب نداد. از ساعت ۴ پیام دادم تا ۷ میخوند، جواب نمیداد. دلم ریش بود. داغون بود. وقتی پیامش رو دیدم بیمقدمه گفت: “سید حالش خوبه. ولی من پیشش نیستم".
?بعد شهادت یه شب مشغول شستن لباس بودم. فاطمه اومد و با ذوق گفت: “مامان میدونی الان آقا بابای منه.” گفتم آقا؟؟ گفت: “حضرت آقا".
مونده بودم چی بگم. گفتم کی گفته؟ گفت: “خودم فکر کردم". تا این رو گفت نشستم. زنگ زدم پدر شوهرم. اومد تا منو دید گفت چی شده؟ گفتم آقاجون مصطفی دیگه نمیاد. همه میخواستن آرومم کنم. ولی خودم میدونستم. تا ۱۲ شب بهم امید دادن. من تو برزخ بودم نمیدونستم به حرف دلم گوش کنم یا حرف اطرافیان. تا ۱۲ شب که، پیام سید ابراهیم به لقاءالله پیوست را برام فرستادن.
?همه مضطرب بودن. که به فاطمه چهطور بگن. تمام زندگی فاطمه فقط باباش بود. میگفتن مامانت بیشتر دوست داری یا بابات؟ بدون هیچ درنگی میگفت: “بابا".
گفتم خودم به فاطمه میگم. بغلش کردم، مثل طوری که باباش بغلش میکرد. آقا مصطفی میخواست فاطمه رو بخوابونه، رو پاش نمیذاشت. میذاشت روی سینش باهاش حرف میزد تا بخوابه. بغلش کردم و گفتم تا حالا اگه میخواستی چیزی رو به بابا بگی چهطور میگفتی؟ گفت: “تلفن میکردم یا میموندم تا بیاد بهش بگم". گفتم اگه میخواستی چیزی رو نشونش بدی چهطور؟ گفت: “هر بار میومد بهش نشون میدادم". گفتم من برات یه خبر خوش دارم که از این به بعد بابات همیشه پیشته. نیاز نیست دیگه زنگ بزنی یا صبر کنی تا بیاد. اون دیگه همیشه پیش دخترشه. مراقبته. هر وقت بخوای میتونی باهاش حرف بزنی. همه کارات و چیزاتُ میبینه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سید_ابراهیم?
#به_روایت_همسر_شهید