#داستان-کوتاه-پسر-گل-فروش
04 خرداد 1401
حکایت کوتاه و پندآموز داستانکهایی هستند که در بیشتر موارد اولین گوینده یا نویسنده آنها معلوم نیست، اما به سبب بار اخلاقی بارها نقل و بازنویسی شده اند.
رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟گفت: بفروشم کـه چی؟تا دیروز می فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک دیشب حالش بد شد و مرد.
با گریه گفت: تـو می خواستی گل بخری؟گفتم: بخرم کـه چی؟تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم ..! اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد.
گفت: بگیر باید از نو شروع کرد.تـو بدون عشقت..مـن بدون خواهرم ..?