"شوق - شهادت"
#چند_لحظه_عاشقے ?
#خاڪریز_خاطرہ_ها ?❤
” شـــوق شهادتـــــــــ “
❉ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول که به سوریه اعزام شدم ، عملیات تدمر خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نخورد..
گفتم شاید مشکل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم..
آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم..
❉ دفعه دوم
که رفتم سوریه،باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد..
گفتم شاید وابستگےبه خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم..
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم..
❉ و برای بار سوم
که به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم
ولی شهید نشدم..
❉ به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشكلم را پرسیدم..
ایشان گفتند:
“من كان لله كان الله له”
تو برای خدا به جبهه نمی روی
برای شهادت می روی..
نیتت را درست کن
خدا تو را قبول می کند..
❉ پدرش مے گفت :
این دفعه آخر مصطفی (سيدابراهيم)
عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینی نبود..
رفت
و به
آرزويش
رسيد..
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#سالروز_ولادت?
*دستور عجیب سرتیپ عراقی برای یک شهید*
??دستور عجیب سرتیپ عراقی برای یک شهید?
راوی: حسن یوسفی
?«یک بار یکی از بچهها آمد و به ما گفت که ان شاءالله ما تا ۴۵ روز دیگر میرویم ایران. در حالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از اعلام آزادی اسرای ایرانی نشده بود. بچهها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند. این برادر رزمنده یک آدم مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم.
به او گفتیم حالا گیریم آزاد هم شدیم. اگر برویم ایران، تو میخواهی رسیدی خانهات، چه کار بکنی؟ گفت:«من با شما نمیآیم. چون قبل از آزادی میمیرم. شما در این اردوگاه برای من چهل روز عزاداری میکنید. جنازهام را دور اردوگاه تشییع میکنید.» بچهها در جوابش گفتند: «همه حرفهایت را که باور کنیم، این یکی را که چهل روز برایت عزاداری برپا باشد را باور نمیکنیم. تشییع جنازه را که نمیگذارند انجام دهیم. ضمناً این بعثیها برای آقا امام حسین(ع) که در کشور خودشان دفن است نمیگذارند عزاداری کنیم، چطور میخواهند بگذارند برای تو عزاداری کنیم؟»
?سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت…در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت، یک سرتیپ عراقی مسئول کل اردوگاهها که معمولاً ۶ ماه یکبار توی اردوگاهها سرکشی میکرد و بسیار هم مغرور بود، آمد. یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک نفر مرده. نمیدانم چطور شد که آن ژنرال عراقی گفت: برویم ببینیمش. همه تعجب کردند چون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن جنازهی اسیر اقدام نمیکرد. ملحفه را خودش از روی پیکر شهید کنار زد. ما خودمان هم منظرهای که دیدیم را باور نکردیم. چهره شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود. انگار آنجا را با چیزی روشن کرده بودند. چهره سفید و نورانی و براق. هر کسی که آنجا چهره شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد. تا مدتی حالت چهرهاش را فراموش نمیکردیم.
?همان موقع که همگی چهره دوست شهیدمان را دیدیم، آن سرتیپ عراقی یک سیلی محکم زد توی گوش سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:«لا بالموت…هذا شهید… والله الاعظم هذا شهید…» دیگر باورش شده بود که این شهید است و از آنجا آن بعثی هم زیر و رو شده بود. گفت:
« برای این شهید باید چهل و پنج روز عزاداری کنید و دستور میدهم بدنش را دور تا دور اردوگاه سه بار تشییع کنید.» او که اینها را میگفت بچه ها گریه میکردند. اتفاق عجیبی بود. بعد یکی از ایرانیها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمیتوانیم عزاداری کنیم. افسر بعثی گفت: چرا؟ جواب دادند: چون ما چهل روز دیگر میرویم. گفت: شما از کجا این حرف را میزنید؟ جواب داد: خود این شهید قبل از شهادتش گفته. افسر بعثی گفت:
«اگر او گفته پس درست است.»
??سر چهل روز دیدیم درها باز شد و صلیب سرخی ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به ایران بازگردید.??
? #کتاب سیری در زمان - جلد سوم - صفحه ۵۴۵ الی ۵۴۶
?تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی
┈┈•✾???✾•┈┈
دل نوشته شهید حججی در محرم سال ۹۵
یا رب الحسین علیهالسلام
خدایا؛ چندیست عقدۀ دل پیشت باز نکردهام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد…خدایا؛ محرم حسین علیهالسلام رسید… تاسوعا رسید… عاشورا رسید…محرم ره به اتمام است و من هنوز…خدایا؛ چه شده است؟ مگر چه کردهام که اینگونه باید رنج و فراق بکشم؟
خدایا؛ میدانم… میدانم روسیاهم، پرگناهم…اما… تو را به حسین علیهالسلام… تو را به زینب سلاماللهعلیها… تو را به عباس علیهالسلام…خدایا… دیگر بس است… اصلاً بگذار اینگونه بگویم… غلط کردم.خدایا… بگذر… بگذر از گذشتهام. ببخش…باور ندارم در عالم کبریایی تو گنهکاران را راهی نباشد.
یا اله العالمین…
ببخش آن گناهانی را که از روی جهالت انجام دادهام.
ببخش آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم.
خدایا، تو را به مُحرَم حسین علیهالسلام مرا هم مَحرَم کن…
این غلام روسیاه پرگناه بیپناه را هم پناه بده…
خدایا، یکسال گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم…
زندهام به امید دوباره رفتن…
مپسند… مپسند که اینگونه رنج بکشم…
سینهام دیگر تاب ندارد…
مگر چند نفر شوق رفتن دارند؟
یعنی بین این همه خوبان روسیاهی چون من راه ندارد؟
مگر جز این است که حسین علیهالسلام هم عباس علیهالسلام را برد و هم حُر را…مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن…خدایا اگر شوقی هست، اگر شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس…میتوانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی…میتوانستی مرا هم آنقدر سرگرم دنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن…
میتوانستی آنقدر وابستهام کنی که نتوانم از داشتههایم دل بکنم…اما خدایا، از همه چیز دل بریدهام…
از زن و فرزندم گذشتم…
دیگر هیچ چیز این دنیا برایم ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند…
خدایا، من از همه چیز این دنیا گذشتم تو نیز از من بگذر…
و این همه را فقط از لطف تو میدانم…
پس: ای که مرا خواندهای؛ راه نشانم بده …
محسن حججی ۹۵/۷/۳۰
# خاکریز - خاطره ها
آرامش روحی و اعتماد به نفس خوبی داشت و می شد این را در تک تک رفتارهایش دید . راز آرامش و خوشحالی این بود که عباس زندگی را سخت می گرفت . با یک لباس معمولی و تمیز و اتو کشیده به مراسم عروسی من و برادرم آمد . پدر و مادر به او اصرار کردند که کت و شلوار بپوشد ؛ اما نپذیرفت . بخشی از حقوقش را برای کمک به افراد نیازمند هزینه می کرد . قبل از اینکه به سوریه برود هم فرمی را در سپاه پر کرده بود تا ماهیانه مبلغی از حسابش کسر و به حسابی برای کمک به مردم سوریه واریز شود .
?به نقل از: محمد مهدی دانشگر
برادر شهید?
?بر گرفته از کتاب
” لبخندی به رنگ شهادت “
?فصل پانزدهم : برخوردها و رفتارها?
خاکریز - خاطره ها
#چند_لحظه_عاشقے ?
#خاڪریز_خاطرہ_ها ?❤
ظاهرا توی محله شان مسئول پایگاه بود….
پدر میگفت: یک شب دیر آمد خانه… به شدت ازدستش عصبانی ? بودم. پشت در قدم میزدم تا بیاید. تا در را باز کرد. سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت :باباجان چرا عصبانی هستی؟
من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شمارا قانع کرد که هیچ اگر نه هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم… :) ?
من جوانمو پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم.حالا هم در مسجد برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟ ?
پدرش گفت: آنقدر مردانه حرف زد و کم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم.
گفتم: هیچی حق با توست برو بخواب!
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️