خاکریز - خاطره ها
#چند_لحظه_عاشقے ?
#خاڪریز_خاطرہ_ها ?❤
ظاهرا توی محله شان مسئول پایگاه بود….
پدر میگفت: یک شب دیر آمد خانه… به شدت ازدستش عصبانی ? بودم. پشت در قدم میزدم تا بیاید. تا در را باز کرد. سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت :باباجان چرا عصبانی هستی؟
من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شمارا قانع کرد که هیچ اگر نه هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم… :) ?
من جوانمو پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم.حالا هم در مسجد برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟ ?
پدرش گفت: آنقدر مردانه حرف زد و کم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم.
گفتم: هیچی حق با توست برو بخواب!
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️