#تلنگر
?آیت الله جاودان مےفرمـودنـد:
⇜اگہ کسی در جنگ #شهید بشہ
یکبار شهید شده ?
اما ⇜کسی اگہ
با #هوای_نفس خودش بجنگہ
#هرروز_شهید_میشہ??
♥️ #یا_مهدی (عج)
?【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】?
#تلنگر
.
شڪستـم..
شڪستـے..
شڪشتنـد..
دلِمھدےرا . .
واینقصههنوز’ادامهدارد’..
.
ترڪ گناھـ..?
دلآقاروشادمیڪنھ"♥️
بیا؛نامردےنڪنیم!
بھنیتتعجیـلدرظھورش
بہرسمرفاقټگنـاهنڪنیـم.
شرمندگـے ؛ بس نیس؟!
#اللھمعجلاݪولیڪالفࢪج?<
?【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】?
#عکس#یادگاری
?دعوت نظافتچی بیمارستان برای ثبت عکس یادگاری
دیدار با #سردارقاسم_سلیمانی که مردم، تنها با شنیدن نامش احساس امنیت میکردند، برای پرسنل بیمارستان اتفاقی غیر منتظره بود.
#دکترترکمن خاطرات آن روزها را مرور میکند:
«روز دوم، #سردار برای ملاقات فرزندشان و دیدن دوقلوها به بیمارستان آمدند. نمیدانم مقدمات امنیتی برای حضور ایشان در مکانهای عمومی را چطور فراهم میکردند، هر چه که بود سردار ساده و بی تکلف از همان جلوی در بخش وارد شدند.
#پرستارها خوشحال بودند از دیدن سردار، ولی روی اینکه جلو بروند را نداشتند. اما سلام و احوالپرسی ساده و صیمی #حاج_قاسم یخ پرستاران را آب کرد و در چشم بر هم زدنی همه پرستاران بخش دور ایشان حلقه زدند.
قرار شد #عکس یادگاری بگیریم. دقت نظر سردار برای من خیلی جالب بود. همه پرستاران بخش اطراف ایشان جمع شدند و آماده برای گرفتن عکس، هنوز عکس یادگاری ثبت نشده بود که #سردار به انتهای سالن اشاره کردند.
یکی از نیروهای #خدماتی در حال تِی کشیدن سالن بود، سردار ایشان را صدا کردند و گفتند شما هم درعکس یادگاری ما باشید.»
?#سپهبدشهیدحاج_قاسم_سلیمانی?
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#نامه ای پس از شهادت"
#نـامہ_اے_پس_ازشـهادت?
?#سـعدےفـلاح در حين ڪمك به مجروحان مــورد اصــابت تركش قرار گــرفته و #شــهيد شد.?
يڪ ســاعت بعــد غم اين ضايعــه با رســيدن #نامه ايے براى سعــدی دو چندان شد. ?
نامه از طرف #همســـرش بود….
یکے از دوســتان آن را باز كرد.
✍نوشـته بود؛ گفتــى مے روم برايــت #لباسشويى بخرم تا دستانت كه بخاطر شسـتن لباس به #حساسيت پوستى دچار شــده بدتر نشود, اما سر از #جبهه در اوردى. ..
ما عطــای لباسشويى را به لقايش بخشيديم زودتر برگرد, سقف خانه چكه مي كــند مي ترسم روى ســـرمان آوار شـــود…..
?#شهــید سعدی فلاحی
#پ.ن: بخدا قسم تاقیامت شرمنده شماهستیم??
شادےروح شهدا #صلوات
#@mahfeleshahidan
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•
#لبخندهای خاکی"
?می روم حلیم بخرم
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به #جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند.
حتی تو #بسیج_روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه.
آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.»
دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به #طویله مان و فریاد زد: «آهای #نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!»
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار #الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!
#نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود.
بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به #جبهه افتادم.
رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم #حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک #نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از #حلیم_فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت.
داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «#نورعلی بیا که #احمد آمده!» با شنیدن #اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!?
شادےروح شهدا #صلوات
@mahfeleshahidan
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•