# خنده-حلال
#طنز_جبهه ?
اذاننماز رو ڪهگفتنرفتمسراغفرمانده
بهشگفتمروحانینداریم
بچهها دوستدارنپشتسرشما نماز رو به جماعتبخونن?
فرمانده مون قبول نمیکرد
میگفت:
پاهامترکشخورده وحالممساعد نیست ?
یهآدمسالم بفرستینجلو تا امامجماعت بشه
بچهها گوششونبه اینحرفا بدهکار نبود ?
خلاصهبا هر زحمتیشده فرمانده رو راضی کردند ڪه امامجماعتبشه ?✌️?
فرماندهنماز رو شروعڪرد و ماهم بهش اقتداڪردیم
.
بندهخدا از رکوع و سجدههاشمعلوم بود پاهاشدرد میڪنه
وسطاینماز بود ڪه یهاتفاقعجیبافتاد
وقتیمیخواستبرا رڪعتبعدیبلند بشه
انگار پاهاشدرد گرفتهباشه،یهو گفت:
یا ابالفضلو بلندشد
نتونستیم خودمون رو ڪنترل ڪنیم ، همه زدیم زیر خنده???
فرماندهمون میگفت:
خدابگم چیڪارتونڪنه!?
نگفتم من حالم خوب نیست یڪی دیگه رو امام جماعت بذارین…☹️
#خنده_حلآل?
یامهدی (عج)
#شهید احمد کاظمی
?#شهید_احمد_ڪاظمے :
ڪـاری ڪنیـد ڪـه وقتے ڪسے شمـــا
را مـلاقـات میڪند احساس ڪند ڪه
یڪ #شهید را ملاقات ڪرده است…! ?
"شوق - شهادت"
#چند_لحظه_عاشقے ?
#خاڪریز_خاطرہ_ها ?❤
” شـــوق شهادتـــــــــ “
❉ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول که به سوریه اعزام شدم ، عملیات تدمر خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نخورد..
گفتم شاید مشکل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم..
آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم..
❉ دفعه دوم
که رفتم سوریه،باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد..
گفتم شاید وابستگےبه خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم..
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم..
❉ و برای بار سوم
که به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم
ولی شهید نشدم..
❉ به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشكلم را پرسیدم..
ایشان گفتند:
“من كان لله كان الله له”
تو برای خدا به جبهه نمی روی
برای شهادت می روی..
نیتت را درست کن
خدا تو را قبول می کند..
❉ پدرش مے گفت :
این دفعه آخر مصطفی (سيدابراهيم)
عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینی نبود..
رفت
و به
آرزويش
رسيد..
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#سالروز_ولادت?
# خاکریز - خاطره ها
آرامش روحی و اعتماد به نفس خوبی داشت و می شد این را در تک تک رفتارهایش دید . راز آرامش و خوشحالی این بود که عباس زندگی را سخت می گرفت . با یک لباس معمولی و تمیز و اتو کشیده به مراسم عروسی من و برادرم آمد . پدر و مادر به او اصرار کردند که کت و شلوار بپوشد ؛ اما نپذیرفت . بخشی از حقوقش را برای کمک به افراد نیازمند هزینه می کرد . قبل از اینکه به سوریه برود هم فرمی را در سپاه پر کرده بود تا ماهیانه مبلغی از حسابش کسر و به حسابی برای کمک به مردم سوریه واریز شود .
?به نقل از: محمد مهدی دانشگر
برادر شهید?
?بر گرفته از کتاب
” لبخندی به رنگ شهادت “
?فصل پانزدهم : برخوردها و رفتارها?
خاکریز - خاطره ها
#چند_لحظه_عاشقے ?
#خاڪریز_خاطرہ_ها ?❤
ظاهرا توی محله شان مسئول پایگاه بود….
پدر میگفت: یک شب دیر آمد خانه… به شدت ازدستش عصبانی ? بودم. پشت در قدم میزدم تا بیاید. تا در را باز کرد. سرش فریاد زدم کجا بودی تا این موقع شب؟ در اوج غرور جوانی خیلی آرام آمد جلو و دست من را بوسید و گفت :باباجان چرا عصبانی هستی؟
من دو کلام با شما حرف دارم اگر حرف هایم شمارا قانع کرد که هیچ اگر نه هر تنبیهی در نظر داشتید من در خدمتم… :) ?
من جوانمو پر انرژی و باید آن را تخلیه کنم.حالا هم در مسجد برنامه های فرهنگی و گاهی ایست بازرسی که میگذاریم سرم گرم است و به لطف خدا این نیروی جوانی را در این مسیر خرج میکنم حالا اگر اشتباه میکنم شما بگویید چه کنم؟ ?
پدرش گفت: آنقدر مردانه حرف زد و کم صحبت کرد که حرفی برای گفتن نداشتم.
گفتم: هیچی حق با توست برو بخواب!
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️