#قسمت-چهارم
?بسم رب الشھـدا
?#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_چهارم
? سال شصت و هفت بود.
#جنگ داشت به روز های آخرش نزدیک می شد.
سرمای آن آبان را، تولد #محسن ، برای ملیحه گرم کرد.
اسمش را گذاشت #محسن.
چون دوست داشت محسنِ فاطمه سلام الله علیها زنده می ماند.
? می خواست محسنش به خوبی محسنی که هیچ وقت به دنیا نیامد زندگی کند.
به همین خاطر بود که تمام ایام بارداری اش در هر #مجلسی حاضر نمی شد و دست به هر #لقمه ای نمی برد.
آن نُه ماه از #قرآن کنده نشد.
? کار هر روزش خواندن #زیارت_عاشورا و #امین_الله بود. انگار منتظر بچه ای بود که قوت غالبش همین چیز ها باشد .
#محسن، سفید و قشنگ بود. ملیحه از خلق و خویَش متعجب بود. بهش می گفت: #فرشته!
آرام بود و بهانه نمی گرفت.
غذایش را با خوشحالی می خورد وخوب می خوابید و گریه نمی کرد.
انگار از همان وقت ها از خدای خودش حسابی راضی بود.
ملیحه نفهمید اصلا محسن چطور از آب و گل درآمد. بس که بی آزار بود این بچه.
✍ ادامه دارد …
شادےروح شهدا #صلوات
#مـحفـل_شـهـیدان
•┈┈••✾•?????•✾••┈┈•